بعد از مدتها زندگی توی این خونه جریان پیدا کرده بود. یک ماهی از شب عروسیمون می گذشت و من تک به تک لحظات رو توی این خونه به شادی زندگی می کردم . آدمایی که اینجا نفس می کشیدن و اینجا زندگی می کردن هیچ کدوم اون آدمای سابق …
بیشتر بخوانید »رمان بهار/پارت صدو پنج
اومد سمتم.مقابلم ایستاد و پرسید: -رفتی مطب اون دکتری که بهت گفتم؟ مونده بودم چه جوابی بهش بدم.من حتی نمیدونم با اون کارت چیکار کردم. گفتم فراموش میکنه این مسئله رو ولی انگار تمام فکر و ذهنش شده بود بچه دار شون نیما! من من کنان جواب دادم: -راستش هنوز …
بیشتر بخوانید »رمان شاهدخت/پارت شصتو هفت
ریز خندیدم و به پشتی مبل لم دادم _مادرِ مادرمو میگم،،بهش میگفتیم خان جون،،یه چیز تو مایه های مخفف خانوم جون دایان سرش رو عقب کشید و به صورت نیلو خیره شد _اینجوری که خانوادتن مخفف و کات میکنید همه چیزو کم کم دارم نگران خودم میشم باور کنید من …
بیشتر بخوانید »رمان بهار/پارت صدو چهار
تماس رو قطع کرد و اومد توی آشپزخونه.احساس کردم عصبیه چون یه تماس تلفنی پر تنش با رویا داشت و اینجور مواقع بهتر بود اصلا کسی باهاش صحبت نکنه چون میشد یه جریان لخت برق..هیچ سرانگشتی حتی نباید به فکر لمس کردنش میفتاد! فقط نمیدونم چرا این فکر افتاده بود …
بیشتر بخوانید »رمان عشق ممنوع/پارت چهلو سه
پدرم آهسته روی بازوی سام زد و گفت _همه چیزو میدونم نمیخواد خودتو اذیت کنی شاید اگر منم جای تو بودم همین کارو می کردم. اما وقتی دخترم خودش تورو میخواد وقتی انقدر دوست داره نه من و نه تو نمیتونیم جلوشو بگیریم نمیتونیم جلوی احساساتش رو بگیریم پس بذار …
بیشتر بخوانید »رمان بهار/پارت صدو سه
بعد از خوردن شام دوباره برگشتیم همون جای قبلی و روی همون کاناپه کنار هم نشستیم. لپتاپش رو برداشت و همزمان تلفنی هم مشغول صحبت شد.داشت راجب یه داروی نایاب حرف میزد که قصد خرید و وارد کردنش رو داشت. بخشی از صحبتش در همین مورد بود و بخش دیگه …
بیشتر بخوانید »رمان شاهدخت/پارت شصتو شش
با اخم نزدیک صندلیش رفتم و به لیدا اشاره زدم _ببخشید لیدی …میشه از اینجا بلند بشید تشریف ببرید رو یه صندلی دیگه بنشینید؟؟ همه متعجب بهم خیره شدن و نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم اول ابروهاش بالا پرید و بعد اخم کرد _تو یه بادیگارد بی …
بیشتر بخوانید »رمان بهار/پارت صدو دو
خودش پیاده شد و رفت سمت در. کلید انداخت و با باز کردن لنگه های در دوباره برگشت سمت ماشین.پشت فرمون نشست و ماشین رو برد داخل. شال آویزون شده ام رو روی شونه ام انداختم و دست در جیب به سمت سکوی جلوی ورودی رفتم. دو سه پله رو …
بیشتر بخوانید »رمان بهار/پارت صدو یک
غرولند کنان دستشو از جیب شلوار مشکی رنگش بیرون آورد و گفت: -گه تو این قوانین بیمارستان! با همه سر جنگ داشت.با من باخودش با بیمارستان و قوانیش.با همه چی… میدونم چقدر اهل سیگار بود و تا نمیکشید آرومنمیشد. ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -درهر صورت نمیتونی بکشی… نفسش …
بیشتر بخوانید »رمان بهار/پارت صد
نیما نگاهی به صورتم انداخت و بعد خیلی آروم گفت: -با سی و چندسال سن شدم بچه.پاشو پهنش کن این تا مطمئن نشه کنارهم نمیخوابیم از اینجا نمیره…..پاشو … مثل اینکه چاره ای نبود و بقول نیما زن عمو تا مطمئن نمیشد یه چیزهایی سر جاش هست از اینجا بیرون …
بیشتر بخوانید »